خانه شعر معاصر
> احمد شاملو
> باغ آئینه
فریادی و دیگر هیچ . - چرا که امید آنچنان توانا نیست - که پا سر یاس بتواند نهاد. - *** - بر بستر سبزه ها خفته ایم - با یقین سنگ - بر بستر سبزه ها با عشق پیوند - نهاده ایم - و با امیدی بی شکست - از بستر سبزه ها - با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم... ادامه شعر
در این جا چار زندان است - به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر - حجره چندین مرد در زنجیر ... - از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب - دشنه ئی کشته است . - از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان... ادامه شعر
نه در رفتن حرکت بود - نه درماندن سکونی. - شاخه ها را از ریشه جدایی نبود - و باد سخن چین - با برگ ها رازی چنان نگفت - که بشاید. - دوشیزه عشق من - مادری بیگانه - است - و ستاره پر شتاب - در گذرگاهی مایوس - بر مداری جاودانه می گردد. - ... ادامه شعر
من فکر می کنم - هرگز نبوده قلب من - این گونه - گرم و سرخ: - احساس می کنم - در بدترین دقایق این شام مرگزای - چندین هزار چشمه خورشید - در دلم - می جوشد از یقین؛ - احساس می کنم - در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس - چندین هزار جنگل شاداب - ناگهان... ادامه شعر
|