خانه شعر معاصر
> احمد شاملو
> باغ آئینه
> از شهر سرد
بازگشت
از شهر سرد
صحرا آماده روشن بود و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم: این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا جلوه گرفت و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت، آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد. بادی خشمناک، دو لنگه در را بر هم کوفت و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست. چراغ، از نفس بویناک باد فرو مرد و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند. ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم. *** سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار ایستاده بود و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند، دیاری نا آشنا را راه می پرسید. و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت. پدران از گورستان باز گشتند و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند. کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد. ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم. *** خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند. سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند. علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت مرا لحظه ئی تنها مگذار، مرا از زره نوازشت روئین تن کن: من به ظلمت گردن نمی نهم همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر به جانب آنان باز نمی گردم
|