خانه شعر معاصر
> احمد شاملو
> شکوفتن در مه
که زندان مرا بارو مباد - جز پوستی که بر استخوانم. - باروئی آری، - اما - گرد بر گرد جهان - نه فرا گرد تنهائی جانم. - آه - آرزو! آرزو! - *** - پیازینه پوستوار حصاری - که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم - هفت دربازه فراز آید - بر نیاز و تعلق... ادامه شعر
به پرواز - شک کرده بودم - به هنگامی که شانه هایم - از توان سنگین بال - خمیده بود، - و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش - شبکور گرسنه چشم حریص - بال می زد. - به پرواز - شک کرده بودم من. - *** - سحرگاهان - سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ - در تجلی بود.... ادامه شعر
قناعت وار - تکیده بود - باریک وبلند - چون پیامی دشوار - در لغتی - با چشمانی - از سئوال و - عسل - و رخساری بر تافته - از حقیقت و - باد. - مردی با گردش ِ آب - مردی مختصر - که خلاصه خود بود. - خرخاکی ها در جنازه ات به سوء ظن می نگرد. -... ادامه شعر
|