خانه شعر کهن
> محمدتقی بهار
> قصائد
> سحابی قیرگون بر شد ز دریا
سحابی قیرگون بر شد ز دریا
|
سحابی قیرگون بر شد ز دریا |
|
که قیر اندود زو روی دنیا |
خلیج فارس گفتی کز مغاکی |
|
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا |
به ناگه چون بخاری تیره و تار |
|
از آن چاه سیه سر زد به بالا |
علم زد بر فراز بام اهواز |
|
خروشان قلزمی جوشان و دروا |
نهنگان در چه دوزخ فتادند |
|
وز ایشان رعد سان برخاست هرا |
هزاران اژدهای کوه پیکر |
|
به گردون تاختند از سطح غبرا |
بجست از کام آنان آتش و دود |
|
وز آن شد روشن و تاریک صحرا |
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد |
|
ز جیبش مهرهی خورشید رخشا |
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت |
|
شبیخون زد به یزدان توانا |
برون پرید روز از روزن مهر |
|
نهان شد در پس دیوار فردا |
شب تاری درآمد لرز لرزان |
|
چو کور بیعصا در سخت سرما |
ز برق او را به کف شمعی که هر دم |
|
فرو مرد از نهیب باد نکبا |
طبیعت خنده زد چون خندهی شیر |
|
زمانه نعره زد چون غول کانا |
زمین پنهان شد اندر موج باران |
|
که از هر سو درآمد بی محابا |
خروشان و شتابان رود کارون |
|
در افزوده به بالا و به پهنا |
|