خانه شعر کهن
> محمدتقی بهار
> مثنویات
> شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
|
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت |
|
دژم گشته از رازهای نهفت |
نحوست زده هاله بر گرد اوی |
|
رده بسته ناکامیش پیش روی |
دریغ و اسف از نشیب و فراز |
|
ز هر سو بر او ره گرفتند باز |
سعادت ز پیشش گریزنده شد |
|
طبیعت از او اشک ریزنده شد |
فرشته خروشان برفته ز جای |
|
تبسمکنان دیو پیشش به پای |
بجستیش برق نحوست ز چشم |
|
از او منتشر کینه و کید و خشم |
چو دیوانگان سر فرو برد پیش |
|
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش |
هوا گشت تاریک از اندیشهاش |
|
از اندیشهاش شومتر، پیشهاش |
درون دلش عقدهای زهردار |
|
بپیچد و خمید مانند مار |
ز کامش برون جست مانند دود |
|
تنورهزنان، شعلههای کبود |
بپیچد تا بامدادان به درد |
|
به ناخن بر و سینه را چاک کرد |
چو آبستنان نعرهها کرد سخت |
|
جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت |
به دلش اندرون بد غمی آتشین |
|
بر او سخت افشرده چنگال کین |
یکی خنجر از برق بر سینه راند |
|
به برق آن نحوست ز دل برفشاند |
رها گشت کیوان هم اندر زمان |
|
از آن شوم سوزندهی بیامان |
|