خانه شعر کهن
> محمدتقی بهار
> مثنویات
> شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
|
چو افعی به غاری درون جا گرفت |
|
به دل کینهی مرد دانا گرفت |
نگه کرد هر سو به خرد و کلان |
|
به تیرهدلان و به روشندلان |
به سردار و سالار و میر و وزیر |
|
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر |
دریغ آمدش حمله آوردنا |
|
به قلب سیهشان گذر کردنا |
نچربید زورش به زورآوران |
|
بجنبید مهرش به استمگران |
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت |
|
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت |
سیه بود و کام از سیاهی نیافت |
|
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت |
به قصد سپیدان بیفراشت قد |
|
سیهرو برد بر سپیدان حسد |
ز دیوار عشقی در این بوم و بر |
|
ندید ایچ دیوار کوتاهتر |
بر او تاختن برد یک بامداد |
|
گل عمر او چید و بر باد داد |
گل عاشقی بود و عشقیش نام |
|
به عشق وطن خاک شد والسلام |
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت |
|
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت |
|