خانه شعر کهن
> حافظ
> غزلیات
> روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
|
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست |
|
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست |
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری |
|
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست |
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب |
|
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست |
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی |
|
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست |
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند |
|
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست |
من از این طالع شوریده برنجم ور نی |
|
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست |
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش |
|
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست |
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز |
|
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست |
شیر در بادیه عشق تو روباه شود |
|
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست |
آب چشمم که بر او منت خاک در توست |
|
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست |
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست |
|
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست |
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است |
|
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست |
|