دربند چار آخور سنگین چه ماندهای |
|
در زیر هفت آینه خود بین چه ماندهای |
جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون |
|
در خون این غریب نوآئین چه ماندهای |
ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل |
|
تو پایبست بستن آذین چه ماندهای |
آمد سماع زیور دوشیزگان غیب |
|
بیرقص و حال چو کر عنین چه ماندهای |
زرین همای چتر سپهر است بالشت |
|
بیبال چون حواصل آگین چه ماندهای |
نی زر خالصی ز پی همسری جو |
|
موقوف حکم نامهی شاهین چه ماندهای |
روزت صلای شام هم از بامداد زد |
|
تو در نماز دیگر و پیشین چه ماندهای |
این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ |
|
در بند گنج و مهرهی نوشین چه ماندهای |
در کام افعی از لب و دندان زهر پاش |
|
در آرزوی بوسهی شیرین چه ماندهای |
گر چرخ را کلیچهی سیم است و قرص زر |
|
گو باش چشم گرسنه چندین چه ماندهای |
مرگ از پی خلاص تو غمخوار واسطه است |
|
جان کن نثار واسطه، غمگین چه ماندهای |
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می |
|
می بر کف است چهره پر از چین چه ماندهای |
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک |
|
کاریز دیده بینم خونین چه ماندهای |
گر جان سگ نداری از این چرخ سنگسار |
|
بعد از وفات تاج سلاطین چه ماندهای |
پنداری این سخن به اراجیف راندهاند |
|
یا خاصگانش در پس پرده نشاندهاند |