خانه شعر کهن
> جلالالدین محمد بلخی
> غزلیات
> هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
|
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها |
|
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ |
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود |
|
آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا |
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود |
|
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا |
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر |
|
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا |
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری |
|
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا |
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک |
|
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا |
باد شمالی میوزد کز وی هوا صافی شود |
|
وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا |
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل میزند |
|
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا |
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان |
|
نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا |
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر |
|
تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا |
|