آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا |
|
با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا |
جباروار و زفت او دامن کشان میرفت او |
|
تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را |
بس مرغ پران بر هوا از دامها فرد و جدا |
|
میآید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا |
ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی |
|
مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا |
بر آسمانها برده سر وز سرنبشت او بیخبر |
|
همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا |
از بوسهها بر دست او وز سجدهها بر پای او |
|
وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا |
باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی |
|
از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا |
بدهد درمها در کرم او نافریدست آن درم |
|
از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا |
فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده |
|
موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها |
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی |
|
کو اژدها را میخورد چون افکند موسی عصا |
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین |
|
تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا |
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران |
|
خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا |
رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده |
|
خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا |
فرعون و نمرودی بده انی انا الله میزده |
|
اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا |
او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او |
|
جز غمزه غمازهای شکرلبی شیرین لقا |