خانه شعر کهن
> جلالالدین محمد بلخی
> غزلیات
> بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
|
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را |
|
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا |
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی |
|
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا |
نیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر |
|
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا |
بد بیتو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این |
|
دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها |
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن |
|
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا |
حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین |
|
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا |
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو |
|
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا |
|