یکی عیب است اگر ناید گرانت |
|
که بوئی در نمک دارد دهانت |
نمک در مردم آرد بوی پاکی |
|
تو با چندین نمک چون بوی ناکی |
به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر |
|
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر |
ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست |
|
گرفت آن پند را یکسال در دست |
بر آن افسانه چون بگذشت سالی |
|
مزاج شه شد از حالی به حالی |
به زیرش رام شد دوران توسن |
|
برآوردش درخت سیر سوسن |
شبی بر عادت پارینه برخاست |
|
به شکر باز بازاری برآراست |
همان شیرینی پارینه دریافت |
|
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت |
چو دوری چند رفت از عیش سازی |
|
پدید آمد نشان بوس و بازی |
همان جفته نهاد آن سیم ساقش |
|
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش |
ملک نقل دهان آلوده میخورد |
|
به امید شکر پالوده میخورد |
چو لشگر بر رحیل افتاد شب را |
|
ملک پرسید باز آن نوش لب را |
که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟ |
|
بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟ |
جوابی شکرینش داد شکر |
|
که پارم بود یاری چون تو در بر |
جز آن کان شخص را بوی دهان بود |
|
تو خوشبوئی ازین به چون توان بود |