خانه شعر کهن
> نظامی گنجوی
> خسرو و شیرین
> شنیدن خسرو اوصاف شکر اسپهانی را
شنیدن خسرو اوصاف شکر اسپهانی را
|
ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز |
|
ببین عیب جمال خویشتن نیز |
بپرسیدش که عیب من کدامست |
|
کز آن عیب این نکوئی زشت نامست |
جوابش داد کان عیب است مشهور |
|
که یکساعت ز نزدیکان نهای دور |
چو دور چرخ با هر کس بسازی |
|
چو گیتی را همه کس عشق بازی |
نگارین مرغی ای تمثال چینی |
|
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی |
غلاف نازکی داری دریغی |
|
که هر ساعت کنی بازی به تیغی |
جوابش داد شکر کای جوانمرد |
|
چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟ |
به ستاری که ستر اوست پیشم |
|
که تا من زندهام بر مهر خویشم |
نه کس با من شبی در پرده خفته است |
|
نه درم را کسی در دور سفته است |
کنیزان منند اینان که بینی |
|
که در خلوت تو با ایشان نشینی |
بلی من باشم آن کاول درآیم |
|
به می بنشینم و عشرت فزایم |
ولی آن دلستان کاید در آغوش |
|
نه من چون من بتی باشد قصب پوش |
چو بشنید این سخن شاه از زبانش |
|
بدین معنی گواهی داد جانش |
دری کو را بود مهر خدائی |
|
دهد ناسفته گی بروی گوائی |
چو بر زد آتش مشرق زبانه |
|
ملک چون آب شد زانجا روانه |
|