خانه شعر کهن
> نظامی گنجوی
> شرفنامه
> در معراج پیغمبر اکرم
در معراج پیغمبر اکرم
|
سواد سفینه به کیوان سپرد |
|
به جز گوهری پاک با خود نبرد |
بپرداخت نزلی به هر منزلی |
|
چنان کو فرو ماند و تنها دلی |
شده جان پیغمبران خاک او |
|
زده دست هر یک به فتراک او |
کمر بر کمر کوه بر کوه راند |
|
گریوه گریوه جنیبت جهاند |
به هارونیش خضر و موسی دوان |
|
مسیحا چه گویم ز موکب روان |
به اندازهی آنکه یک دم زنند |
|
به یک چشم زخمی که بر هم زنند |
ز خر پشته آسمان در گذشت |
|
زمین و زمان را ورق درنوشت |
ندیده ز تعجبیل ناورد او |
|
کس از گرد بر گرد او گرد او |
ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز |
|
فلک تیر پرتابها مانده باز |
تنیده تنش در رصدهای دور |
|
به روحانیان بر جسدهای نور |
در آن راه بیراه از آوارگی |
|
همش بار مانده همش بارگی |
پر جبرئیل از رهش ریخته |
|
سرافیل از آن صدمه بگریخته |
ز رفرف گذشته به فرسنگها |
|
در آن پرده بنموده آهنگها |
ز دروازه سدره تا ساق عرش |
|
قدم بر قدم عصمت افکنده فرش |
ز دیوانگه عرشیان برگذشت |
|
به درج آمد و درج را درنوشت |
|