خانه شعر کهن
> سعدی
> بوستان
> سر آغاز
سر آغاز
|
غریب آشنا باش و سیاح دوست |
|
که سیاح جلاب نام نکوست |
نکودار ضیف و مسافر عزیز |
|
وز آسیبشان بر حذر باش نیز |
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست |
|
که دشمن توان بود در زی دوست |
قدیمان خود را بیفزای قدر |
|
که هرگز نیاید ز پرورده غدر |
چو خدمتگزاریت گردد کهن |
|
حق سالیانش فرامش مکن |
گر او را هرم دست خدمت ببست |
|
تو را بر کرم همچنان دست هست |
شنیدم که شاپور دم در کشید |
|
چو خسرو به رسمش قلم درکشید |
چو شد حالش از بینوایی تباه |
|
نبشت این حکایت به نزدیک شاه |
چو بذل تو کردم جوانی خویش |
|
به هنگام پیری مرانم ز پیش |
غریبی که پر فتنه باشد سرش |
|
میازار و بیرون کن از کشورش |
تو گر خشم بروی نگیری رواست |
|
که خود خوی بد دشمنش در قفاست |
وگر پارسی باشدش زاد بوم |
|
به صنعاش مفرست و سقلاب و روم |
هم آن جا امانش مده تا به چاشت |
|
نشاید بلا بر دگر کس گماشت |
که گویند برگشته باد آن زمین |
|
کز او مردم آیند بیرون چنین |
عمل گر دهی مرد منعم شناس |
|
که مفلس ندارد ز سلطان هراس |
|