خانه شعر کهن
> وحشی بافقی
> فرهاد و شیرین
> سرآغاز
سرآغاز
|
الاهی سینهای ده آتش افروز |
|
در آن سینه دلی وان دل همه سوز |
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست |
|
دل افسرده غیر از آب و گل نیست |
دلم پر شعله گردان، سینه پردود |
|
زبانم کن به گفتن آتش آلود |
کرامت کن درونی درد پرورد |
|
دلی در وی درون درد و برون درد |
به سوزی ده کلامم را روایی |
|
کز آن گرمی کند آتش گدایی |
دلم را داغ عشقی بر جبین نه |
|
زبانم را بیانی آتشین ده |
سخن کز سوز دل تابی ندارد |
|
چکد گر آب ازو، آبی ندارد |
دلی افسرده دارم سخت بی نور |
|
چراغی زو به غایت روشنی دور |
بده گرمی دل افسردهام را |
|
فروزان کن چراغ مردهام را |
ندارد راه فکرم روشنایی |
|
ز لطفت پرتوی دارم گدایی |
اگر لطف تو نبود پرتو انداز |
|
کجا فکر و کجا گنجینهی راز |
ز گنج راز در هر کنج سینه |
|
نهاده خازن تو سد دفینه |
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج |
|
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج |
چودر هر کنج، سد گنجینه داری |
|
نمیخواهم که نومیدم گذاری |
به راه این امید پیچ در پیچ |
|
مرا لطف تو میباید، دگر هیچ |
|