خانه شعر کهن
> وحشی بافقی
> فرهاد و شیرین
> در راز و نیاز با خداوند
در راز و نیاز با خداوند
|
خداوندا نه لوح و نه قلم بود |
|
حروف آفرینش بی رقم بود |
ارادت شد به حکمت تیز خامه |
|
به نام عقل نامی کرد نامه |
ز حرف عقل کل تا نقطهی خاک |
|
به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک |
ورش خواهی همان نابود و ناباب |
|
شود نابودتر از نقش بر آب |
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز |
|
که دیدی اینهمه نقش دلاویز |
نقوش کارگاه کن فکانی |
|
به طی غیب بودی جاودانی |
که دانستی که چندین نقش پر پیچ |
|
کسی داند نمود از هیچ بر هیچ |
زهی رحمت که کردی تیز دستی |
|
زدی بر نیستی نیرنگ هستی |
هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ |
|
زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ |
ز هر پرده که از ته کردیش باز |
|
نهفتی سد هزاران چهرهی راز |
کشیدی پردههایی بر چه و چون |
|
که از پرده نیفتد راز بیرون |
ز هر پرده که بستی یا گشادی |
|
دو سد راز درون بیرون نهادی |
اگر بیرون پرده ور درون است |
|
بتو از تو خرد را رهنمون است |
شناسا گر نمیکردی خرد را |
|
که از هم فرق کردی نیک و بد را |
یکی بودی بد و نیک زمانه |
|
تفاوت پاکشیدی از میانه |
|