خانه شعر کهن
> وحشی بافقی
> فرهاد و شیرین
> در راز و نیاز با خداوند
در راز و نیاز با خداوند
|
همای و بوم بودندی بهم جفت |
|
به یک بیضه درون همخواب و همخفت |
نه با اقبال آن را کار بودی |
|
نه این را طعنهی ادبار بودی |
ز تو اندوخته عقل این محک را |
|
که میسنجد عیار یک به یک را |
ز چندین زادهی قدرت که داری |
|
کفی برداشتی از خاک خواری |
به دان عزت سرشتی آن کف خاک |
|
که زیب شرفه شد بر بام افلاک |
طراز پیکری بستی بر آن گل |
|
که آمد عاشق او جان به سد دل |
به ده جا خادمانش داشتی باز |
|
که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز |
به خاک این قدر دادن رمز کاریست |
|
که عزت پیش ما در خاکساریست |
چه شد گو خاک باش از جمله در پس |
|
منش برداشتم، این عزتش بس |
بر آن خادمان کش داشتی پیش |
|
دوانیدی به خدمت سد حشر بیش |
همه فرمان برانی کارفرمای |
|
همه در راه خدمت پای برجای |
از آن ده خادم ده جا ستاده |
|
مهیا هر چه فرماید اراده |
چه ده خادم که ده مخدوم عالم |
|
مبادا از سر ما سایه شان کم |
نشاندی پنج از آنها بر در بار |
|
ز احوال همه عالم خبردار |
گذر داران جسم و عالم جسم |
|
بر ایشان راه صورتها ز هر قسم |
|