خانه شعر کهن
> وحشی بافقی
> فرهاد و شیرین
> در راز و نیاز با خداوند
در راز و نیاز با خداوند
|
بکردیم از تمام هستی خویش |
|
نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش |
اگر لطف تو دامن برفشاند |
|
ز ما جز نیستی چیزی نماند |
بود بیرحمتت اجزای مردم |
|
صفتهای بد اندر نیستی گم |
ره هستی سراپا گر نپویند |
|
عدم یابند ما را گر بجویند |
عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی |
|
بدیهای نهفته در عدم روی |
ز ما ناید بجز بد نیک دانیم |
|
تو ما را نیک کن تا نیک مانیم |
کسی کو گریه برخود کن شب و روز |
|
که بگذاری بدو آتش بدآموز |
ولی آن گریه را سودی نباشد |
|
که از تو در جگر دودی نباشد |
شراری باید از تو در میانه |
|
که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه |
بدیها در خودی خس پوش داریم |
|
بده برقی که دود از خود برآریم |
درخشی شمع راه ماکن از خود |
|
تو خود ما را شو و مارا کن از خود |
کسی کو را ز خود کردی خوشش حال |
|
برو گو بر فلک زن کوی اقبال |
خوشا حال دل آن کس در این کوی |
|
که چوگان تو میگرداندش گوی |
فلک گوی سر میدان آنست |
|
که گویش در خم آن صولجانست |
به چوگان هوا داریم گویی |
|
هوس گرداندش هر دم به سویی |
|