خانه شعر کهن
> وحشی بافقی
> مثنویات
> از نامهی پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کردهی خود نگاشته است
از نامهی پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کردهی خود نگاشته است
|
منم با خاک ره یکسان غباری |
|
به کوی غم نشسته خاکساری |
چنین افتادهام مگذار غمناک |
|
بیا و ز یاریم بردار از خاک |
غبارم را فکن در رهگذاری |
|
که گاهی میکند آن مه گذاری |
و گردانی که آن یار مسافر |
|
غباری میرساند زان به خاطر |
مرا بگذار و خود بگذر به سویش |
|
بنه از عجز رو بر خاک کویش |
پس از ظهار عجز و خاکساری |
|
به آن مه طلعت گردون عماری |
بگو محنت کش بیخان ومانی |
|
اسیری، خسته جانی، ناتوانی |
ز بزم شادمانی دور مانده |
|
به کنج بیکسی رنجور مانده |
چه عود از آتش غم جان گدازی |
|
به چنگ بینوایی نغمه سازی |
علمدار سپاه جان گدازان |
|
ترنم ساز بزم نوحه سازان |
دعا گویان سرشکی میفشاند |
|
به عرض خاک بوسان میرساند |
نهال گلشن جان قامت او |
|
گل باغ لطافت طلعت او |
ز قدش سرو دایم پای در گل |
|
صنوبر در هوایش دست بر دل |
لبش را در تبسم غنچه تا دید |
|
ز شکر خندهاش بر خویش پیچید |
به راهش سبزه تر سرنهاده |
|
ز خطش کار او بر پا فتاده |
|