خانه شعر کهن
> وحشی بافقی
> ناظر و منظور
> رو به میدان معانی کردن و تیغ دو زبان برآوردن در مدح شهسواری که از دو انگشت نوک تیغ دو سر دیدهی شرک را کور نمود و از بنان ذوالفقار پیکر باب خیبر گشاده
رو به میدان معانی کردن و تیغ دو زبان برآوردن در مدح شهسواری که از دو انگشت نوک تیغ دو سر دیدهی شرک را کور نمود و از بنان ذوالفقار پیکر باب خیبر گشاده
|
از آنرو صبح این روشندلی یافت |
|
که چون ما در دلش مهر علی تافت |
ز مهر او منور خانهی خاک |
|
به نام او مزین مهر افلاک |
قضا چون رایت هستی برافرخت |
|
علم را عین نامش سر علم ساخت |
قدر بر لوح هستی چون قلم زد |
|
به اول حرف نام او رقم زد |
ز رفعت در حساب اهل ادراک |
|
ده و نه کمترین حرفش به افلاک |
نشان نعل دلدل قرص ماهش |
|
بساط چرخ ادنی عرصه گاهش |
چو کینش سر ز جان مره برزد |
|
دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد |
دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال |
|
که از دستش سر شرک است پامال |
سر شرک از دم شمشیر او پست |
|
نبی را دین ز بازویش قوی دست |
بنای کفر از او گردید ویران |
|
ز خصمش گرم بزم اهل نیران |
الا ای از خرد بیگانه گشته |
|
به دیو جاهلی همخانه گشته |
ز راه رفعت او سر کشیده |
|
به کوی پست قدر آن رمیده |
پی دجال کیشان بر گرفته |
|
به تو نیرنگ ایشان در گرفته |
ترا دجال شد چون هادی راه |
|
بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه |
فتادی در پی گمگشتهای چند |
|
سرا پا در گناه آغشتهای چند |
|